در مدت چند ماه ما به قدری به هم وابسته و
علاقه مند شدیم که از یک روز ندیدن هم
پریشون و ناراحت بودیم.
اون به قدری به من اعتماد داشت که
هر اتفاقی در زندگیش می افتاد اولین کسی که
با خبر می شد من بودم. یه جورایی سنگ صبورش
بودم تمام غم ها و مشکلاتش پیش من بود.
می گفت خیلی دوستم داره و نمی تونه دوریم را تحمل کنه
منم تو رویاهام فقط به اون فکر می کردم آیندمو با اون می دیدم.
چند وقتی به عشق و عاشقی گذشت 0
تا این که 2 هفته بعد از تولدم تو یکی از قرارامون
شروع کرد به صحبت اما این دفعه حرفاش خیلی مشکوک بود.
بهم می گفت تا کی با من می مونی ؟
بهش گفتم :تا وقتی که بتونم تا
موقعی که موقعیتم اجازه بده
ولی اون مدام این سوالو ازم می پرسید .
نمی دونستم چی می خواد بگه مردد بودم
ازش خواستم این مقدمه چینی ها رو کنار بذار
و بره سر اصل مطلب .اونم قبول کردو شروع کرد به گفتن :
((... من خیلی تورو دوست دارم واگر تو
تو زندگیم نباشی دیوونه می شم .با بودن تو
نفس میکشم .سنگ صبورو تنها رفیقم تویی .
تو از همه چیز من خبر داری جز 1چیز ))
پرسیدم چی :اخه گفتن چه موضوعی تورو این قدر
اشفته میکنه
با من من کردن و تردید گفت :
... من تو رو خیلی دوست دارم ولی
عاشق و شیفته دختر خالمم ولی میدونم اونو
به من نمی دن من واسه اینده ام فقط به اون فکر
می کنم ازت کمک می خوام درکم کن
خیلی ساده این موضوع رو هم مثل تمام
مشکلاتش مطرح کردو کمک خواست
از شنیدن این حرف شوکه شدم تنها کاری
که تونستم انجام بدم که متوجه ناراحتیم
نشه این بود که یه خنده تلخی سر دادم که
سردی وسوزششو خودم و خدا فهمیدیم
و گفتم یه ساعت مقدمه می چینی که اینو بگی .
از اینکه ناراحت نشدم خوشحال شد و
شروع کرد به گفتن حرفای دلش
و منم طبق معمول با جون و دل به حرفاش
گوش دادم اون روزم گذشت به سختی ...
یه ماهی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم این
موضوع درک کنم اخه اون اولین تجربه
دوستی من بود من عاشقش بودم
دوستش داشتم
اما اون ادعاشو می کرد و خیلی
راحت از من گذشت.
چند وقت بعد از این موضوع تصمیم خودمو
گرفتم وبهش زنگ زدم و گفتم دیگه نمی تونم
باهات باشم .دلیل خواست ولی جوابی نداشتم .
از اینکه منو واسه وقت های تنهاییش می خواست
از اینکه این طور راحت له ام کرد از اینکه
منو بازیچه قرار داده بود ازش متنفر شدم .
ازم کمک خواست تا بتونم در نبود دختر خالش
کمبود اونو پر کنم تا یه روزی به هم برسن
سخت بود ... نمی تونستم پس سعی کردم
بتونم فراموشش کنم نمی خواستم نه به خودم
نه به اون دختر بیچاره خیانت کنم .
الان 3سال که از این موضوع می گذره
خیلی سخت گذشت خیلی زجر اور بود
تا اینکه با خبر شدم به تنها کسی که پیشنهاد
نداده خواجه حافظ شیرازیه اونم چون مرد بودو مرده
سخته بعد ازاینهمه علاقه به کسی بفهمی عشقت
با دوستت اونم بهترین دوستت در دوران دوستی با
تو با اونم رابطه داشته ...
سخته بفهمی اون به دختر همسایه دیوار به دیوارتونم
پیشنهاد دوستی داده باشه
سخته بفهمی بعد از جدایی ازش اون با بی شرمی
تمام به خواهرتم پیشنهاد دوستی بده
سخته کسی بیاد تو زندگیت بشه همه چیزو همه
کست ، بشه زندگیت ،طوری که فراموش کردنش
سال ها طول بکشه اونم به سختی
سخته بری از کنارش ولی یادش هیچ وقت از پیشت نره
سخته اونو هر روز وقتی از خونه می ایی
بیرون ببینی ولی نتونی هیچ کاری بکنی
سخته اونی که ادعای عاشقی میکرد
خیلی راحت ازت بگذره
سخته ادعا کنی گول هیچ پسری رو نمی خوری
ولی این طوری فریبت بدن
سخته سخته سخته ........